داستان کوتاه: صدا

نوشته: نوشین فرزین فرد

دریا آرام بود وباهرموجی که میامد،نسیم خنکی می وزید. آسمان چقدر زیبا و آبی بود .به اطراف نگاه کردم .هیچ کس کنارم نبود.احساس آرامش شدیدی داشتم. درهمین هنگام صدایی به گوشم رسید که نامم را صدا میکرد:زهره زهره به طرف صدابرگشتم ،ناگهان پایم پیچ خورد و از خواب پریدم. برادرم حسن گفت:پاشو دیگه،صبح شده . چقدر می خوابی.الان باید سرکار بریم. گفتم:حسن !یک خواب خوب دیدم. حسن گفت:خواب دختر چپ است.بلندشو تا صدای اسماعیل آقا درنیامده بریم سرکار. اگر بفهمد که دیر آماده شده ایم ،کتک را میخوریم‌ .با بی حوصلگی گفتم :باشه. از جایم بلند شدم وبه دنبال حسن ازآلونکی که اسماعیل آقا برای من وحسن و بچه های دیگر،گوشه حیاط ساخته بود،به راه افتادم .من ازاین آلونک بیزارم چون هروقت واردش میشویم ،آنقدر کوچک است که همیشه من و بچه های دیگر باید مچاله بنشینیم و هروقت هم که بیرون از آلونک میرویم با قیافه زشت و ترسناک و عصبانی اسماعیل آقا مواجه میشویم . من ۱۲ سال دارم و برادرم حسن ۱۴ ساله است . حدود یک سال است که دراین آلونک به اجبار زندگی میکنیم . پدرومادرم هردو معتاد بودند وهردویشان براثر مواد مخدر فوت کردند.یکی از همسایه هایمان ،اسماعیل آقا را معرفی کرد و او هم من و حسن را به این آلونک آورد تا هم سرپناهی داشته باشیم وهم کارکنیم. من کنار در ورودی یک فروشگاه می نشینم وسبزی میفروشم و حسن هم سر چهارراه ،گل مریم می فروشد.امروز هم مثل بقیه روزها از در آلونک بیرون آمدیم که اسماعیل آقا با خشم و تندی گفت:نون مفت ندارم تا شکم شمارا سیر کنم .چرا اینقدر میخوابید؟زودباشید برید سرکار. در هنگامی که سبزی ها را به دست من و گلها را به دست حسن میداد دوباره گفت:یاالله!تا ظهر باید همه را بفروشید وگرنه از ناهار خبری نیست. باصدای بغض آلود وزیرلب درحالی که اسماعیل آقا نشنودگفتم :زودتر توهم بمیری تاازدستت راحت بشویم .

به فروشگاه که رسیدم ،روی زمین سرد نشستم وبا صدای بلند فریاد زدم :سبزی خوردن دارمسبزی تازه دارمهرخانمی که از کنارم رد میشد همین جمله را می گفتم و تا ظهر کارم همین بود.امروز فقط یک بسته سبزی فروختم. ساعت یک بعدازظهر شد و داشتم سبزیها را جمع میکردم که سایه کسی روی زمین توجهم را جلب کرد.سرم را بالا گرفتم و دیدم که یک خانم باکلاس با عینک دودی که به چشم دارد،به من نگاه میکند .خانم پرسید:اسمت چیه؟چند سالته ؟من داخل فروشگاه بودم که صدایت را شنیدم.گفتم:اسمم زهره است و۱۲سالمه.اوگفت:تن صدایت بسیار زیباست. همسر من دررادیو کار میکند . اگر دوست داشته باشی با همسرم درموردت صحبت کنم تادررادیو برای بچه های همسن و سالت،قصه تعریف کنی . وای خدای من !باورم نمیشه . خوابم تعبیر شد. آن آرامش که در خواب داشتم بی جهت نبود. من میتوانم به رادیو بروم و گویندگی کنم ودیگر سبزی نفروشم. با خوشحالی به طرف آلونک رفتم .اسماعیل آقا با دیدن من و سبزی هایی که برگردانده بودم ،میخواست کتکم بزند که با دیدن خانم ،لبخندی زد وگفت :بفرمایید خانم. خانم گفت:من برای بردن زهره اینجا آمدم.اسماعیل آقا با تمسخر جواب داد:اینجا قانون دارد و هرکسی نمی تواند بچه ها را باخود ببرد. خانم هم با لبخند گفت:من قانون را به شما نشان میدهم . درهمان هنگام آژیر ماشین پلیس از پشت در آلونک به گوش رسید .اسماعیل آقا و بچه ها میخواستند فرارکنند که ماموران پلیس آنها را دستگیر کردند .آنها،من و حسن و بچه ها را به یک مرکز بازپروری بردند.یک خبر خوشحال کننده برای من بااین اتفاق این بود که همسر خانم با گویندگی من دررادیو موافقت کرد ومن هم اکنون برای هم سن و سالهای خودم دررادیو قصه تعریف میکنم.

 


.

بررسی داستان

فاطمه دهقان نیری

.

سلام خانم فرزین فر. داستانت را خواندم.  متاسفانه داستان شما درهیئت تحریریه انجمن رد شد. اما تلاشتان برای ما گرانقدر و دوست داشتنی است.

مواردی بیان می شود تا اگر دوست داشتید در باز نویسی اثر، یا خلق آثار دیگر در نظر بگیرید:

احساس آرامش شدیدی داشتم.»

جمله ای معروف هست احتمالا شما هم شنیده­ای: داستان نشان می دهد، نمی گوید.» منظور این است که باید طوری توصیف کنید، دیالوگ بنویسید و فضا را بسازید، که خواننده بگوید چه حس خوبی دارد و آرامش شخصیت داستان را لمس کند، نه بخواند. خواننده را باید ببری درون یک صبح تا خودش زیبایی را حس کند.

لحن و زبان راوی داستان، با سن و سال او مطابقت ندارد.

بازه زمانی که برای روایت داستان انتخاب شده است،  مناسب قالب آن نیست.

اتفاق های داستان خیلی کلیشه ای و دم دستی است. خلاقیت و اتفاقی که خواننده را جذب کند ندارد،

داستان درونی نشده است. بنابراین خواننده بعد از نجات دختر هیچ احساس خوش آیندی ندارد. این مشکل می­تواند به خاطر به کار نگرفتن همان ابزار داستان نشان می دهد، نمی گوید» باشد.

توصیه ها: داستان های بچه مردم از جلال آل احمد و فیل سفید از همینگ وی را چند بار بخوانید. بعد نقدهایی که در رابطه با آنها نوشته شده را بخوانید. سپس بدون تکیه بر این داستانی که نوشتید، داستان دختر سبزی فروش را جدیدی بنویسید.

برای مدتی از مطالعه داستان های سانتی مانتالیسم و هپی اند، دوری کنید و به جای آن کارهای صادق چوبک و غلامحسین ساعدی را بخوانید.

با امید خواندن آثار خوب  شما در آینده ای نزدیک



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها